در ایامی که به اجبار بساط وبلاگ نویسی مان جمع بود، فرصتی شد برای مطالعه کتابهایی که نخوانده بودم در این میان دیوان شعری آنقدر تحت تاثیر قرارم داده بود که روز و شبم را با آن می گذراندم ،دیوان شعر سید صدرالدین اکبر زاده ( مبین) هر چند تلخی سرگذشت شاعر در کودکی و فوت والدینش در شش سالگی و آنچه برایش در جوانی رقم خورده بود و در شعرهایش تجلی یافته و شرح عشقش بالغ بر 3000 دو بیتی و غزل آفریده بود از یک سو خواننده را ترغیب به خواندن اشعار می کند اما علاوه بر این ؛ سیر تحول روحی شاعر ، در 40 سال سوز و گداز را به نظاره نشسته بودم و ما حصلش آنچه می خوانید
مبین متولد 1318 در روستای کناره مرودشت استان فارس است در برگ اول این غمنامه اشکی در هجران پدر و مادر فشاند که او را بیش از شش بهار ندیدند. درس معلم هم نتوانست بر غم او تسلایی باشد و در شوریدگی دفتر و درس را پس از سه سال با آب دیده شست و کار در بازمانده های تخت جمشید او را به جوانی رساند آنگاه دوباره قلم به دست گرفت و درس عشق خواند . عشق او در ابتدا زمینی است ماجرای دلباختگی اش را در دو بیتی هایش به عیان می توان خواند همه سعادت را در آن می بیند که با دلبر بنشیند : صفا آن به که با دلبر نشینم در بسیار ابیاتش از حسن دلبرش سخن می راند بر قد و بالای دلدار قسم یاد می کند و از حسن او به حیرت می آید که ز حُسن دلبرم الله و اکبر و با افتخار می گوید که ندیدم مثل او زیبا جیبنی
از خال ، لب و ابرو و سیه نرگس چشم دلدار می گوید که به فرموده محتشم کاشانی :
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
ز باغ حسن ، سیه نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشم های سیه شیوه ایی ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که وصف نتوان کرد
و این همان اسبابی است که بحر عشق را می آفریند ؛
که بحری ست بحر عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
نه فرصتی ست برای پرداختن به تعاریف عشق و بر تقسیم بندیش ،زمینی و آسمانی خواندنش اما کوتاه سخن آنکه المجاز قنطرة الحقیقة
و به تعبیر دیگر "عاشقی گر زین سر و گر زان سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است"
اما خدا هجران را برای مبین رقم می زند و برایش می پسندد که:
دو سالک متشابه سلوک را درعشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
شاید حدود 1500 بیت را مبین نه آنکه سروده باشد که در هجران محبوبش شرح سوختن خویش را به تصویر می کشد
از فراق یار می سوزد و ز جور یار چشمانش بسان ابر نیسان می گردد اما در میانسالی ، مبین را دگرگونه می بینیم در دوبیتی هایش زبان به پند می گشاید هنوز خود را با افتخار غلام عشق بازان می داند " خداوندا غلام عشق بازم"
که گفته اند : جهان عشق است و دیگر زرقسازی / همه بازی است الاّ عشقبازی وووووو
از عشق می گوید اما محبوب او دیگر گلنار نیست و این فضل خداست و معامله ای که با بندگانش می کند و او را به دریای حقیقت واصل می بینیم ...
دانی که غیر عشق تو کارم به کار نیست
مهر تو هست مهر دگر افتخار نیست
در سینه غیر مهر تو مهر دگر کجاست
آری به دهر غیر تو یک شهریار نیست
چشمم به انتظار تو هست و نیامدی
یک دیده ای چو دیده من انتطار نیست